نخستین روز پاییز...
نوشته شده توسط : متین و . . .

سلام...اولین روز پاییزیتون به خیـــر و شادی! بغل

خوشحالم که تابستون تموم شد و پاییز اومد...پاییز و زمستونو خیلی میدوستم آخهماچهورا

میگن پاییز بهارییه  که عاشق شده....وای چه حالی میده قدم زدن تو طبیعتی که کفِش پر ِ از برگ های خشگ پاییزی..صدای خش خششخیال باطل...شمال که ما هستیم پاییزش خیلی خوشمله..خیلی منظره رویایی رو به وجود میارهقلب

ایشالله که این پاییز پر از خاطره های زیبا باشه برای هممونpraying

 تو این پست 2تا شعر دزدیدم که بذارم براتون!!!!
این اولیش تقدیم به پائیــــــــــــــــــــــــــــــــــــز:

پاییز را دوست دارم...
بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش
بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی
بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها
بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام
بخاطر تنهایی جوانی ام
بخاطر اولین نفس هایم
بخاطر اولین گریه هایم
بخاطر اولین خنده هایم
بخاطر دوباره متولد شدن
بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر
بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه
بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه
بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش
پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز
و من عاشقانه پاییز را دوست دارم...
قلب


اینم دومیش:

اسمش هست امید و نومیدی!نیشخند


به نومیدی، سحرگه گفت امید
 
که کس ناسازگاری چون تو نشنید
بهر سو دست شوقی بود بستی
 
بهر جا خاطری دیدی شکستی
کشیدی بر در هر دل سپاهی
 
ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی
زبونی هر چه هست و بود از تست
 
بساط دیده اشک آلود از تست
بس است این کار بی تدبیر کردن
 
جوانان را بحسرت پیر کردن
بدین تلخی ندیدم زندگانی
 
بدین بی مایگی بازارگانی
نهی بر پای هر آزاده بندی
 
رسانی هر وجودی را گزندی
باندوهی بسوزی خرمنی را
 
کشی از دست مهری دامنی را
غبارت چشم را تاریکی آموخت
 
شرارت ریشه‌ی اندیشه را سوخت
دو صد راه هوس را چاه کردی
 
هزاران آرزو را آه کردی
ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
 
ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست
مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
 
بسوی هر ره تاریک راهیست
دهم آزردگانرا مومیائی
 
شوم در تیرگیها روشنائی
دلی را شاد دارم با پیامی
 
نشانم پرتوی را با ظلامی
عروس وقت را آرایش از ماست
 
بنای عشق را پیدایش از ماست
غمی را ره ببندم با سروری
 
سلیمانی پدید آرم ز موری
بهر آتش، گلستانی فرستم
 
بهر سر گشته، سامانی فرستم
خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
 
خوش آن دل کاندران نور امید است
بگفت ایدوست، گردشهای دوران
 
شما را هم کند چون ما پریشان
مرا با روشنائی نیست کاری
 
که ماندم در سیاهی روزگاری
نه یکسانند نومیدی و امید
 
جهان بگریست بر من، بر تو خندید
در آن مدت که من امید بودم
 
بکردار تو خود را می‌ستودم
مرا هم بود شادیها، هوسها
 
چمنها، مرغها، گلها، قفسها
مرا دلسردی ایام بگداخت
 
همان ناسازگاری، کار من ساخت
چراغ شب ز باد صبحگه مرد
 
گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد
سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد
 
درشتی دیدم و گشتم چنین خرد
شبانگه در دلی تنگ آرمیدم
 
شدم اشکی و از چشمی چکیدم
ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه
 
شکنجی دیدم و گشتم یکی آه
تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک
 
خوشند آری مرا دلهای غمناک
چو گوی از دست ما بردند فرجام
 
چه فرق ار اسب توسن بود یا رام
گذشت امید و چون برقی درخشید
 
هماره کی درخشید برق امید


 


 

از اونجایی که من به خوش سلیقه بودنم خیلــــــــــی اعتماد دارم با عرض پوزش نظردهی برای این پست بستست تا آبروریزی نشه!!!نیشخندنیشخندنیشخند


 





:: موضوعات مرتبط: شعرهای عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : دو شنبه 25 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


<-CommentForm->